یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

صدای نفسم

چند وقتی بود که دلم میخواست صدات رو هم تو این خونه داشته باشم ولی متأسفانه وقت نمیشد. الان خوشحالم که امشب وقت کردم و این کار رو واست انجام دادم میدونی شنیدن صدات بهم انرژی میده. این شعر رو خیلی دوست داری و من هم همینطور. تو حوض خونه ما رو میخونی کامل و بدون وقفه.   ساخت كد آهنگ ساخت كد موزیک آنلاین ...
29 شهريور 1391

دنیای ماشینی دخترم

سرگرمی این روزهات شده ماشین و ماشین بازی و درست کردن پارکینگ ماشین. تعجب نکن مامانی خودتو میگم نه پسر همسایه. یه علاقه عجیبی به ماشین پیدا کردی گل من. باید بگم که اسم بعضی از ماشینها رو هم بلدی. ماشینهایی که دوست و آشناها دارن رو میشناسی و تو خیابون اسمشون رو میگی. اینقدر بامزه میگی که همون موقع من و بابا کلی قربون صدقه ات میریم. آخه به پژو میگی کشو!! تو خونه هر روز چند ساعتی درگیر ماشینهات هستی. عاشق اینی که بشینیم و با لگوهات پارکینگ ماشین(به قول خودت ماشین پارکینگ) درست کنیم و بعد یکی از آدمکهای لگویی رو بذاریم دم در ورودی پارکینگ و  اون آقای پارکینگی از ماشینهات پول بگیره تا بذاره برن توی پارکینگ. اگه بگم روزی 10 بار ما اینکار...
28 شهريور 1391

دلتنگت شدم

دیروز یه بعد از ظهر متفاوت بود برای من. چندساعتی باهات نبودم و ندیدم که چکار میکنی. مطب دکتر نشسته بودم و به تو و بابا فکر میکردم. میدونستم که بهت داره خوش میگذره ولی چرا دل تو دلم نبود. از ماشین که پیاده شدم پشت سرم گریه کردی با اینکه از قبل واست توضیح داده بودم که جایی میرم که نمیتونم تو رو با خودم ببرم و تو خیلی منطقی نگاهم کردی گفتی میخوای بری دکتر خوب بشی من هم در جوابت گفتم بله. باز نگاهم کردی و گفتی مامان که خوبه بیبین دماغت نمیاد!! هتیشی نمیکنی!!! با اینحال وقتی از ماشین پیاده شدم گریه کردی. میدونستم که گریه ات خیلی طولانی نمیشه و بابا سرگرمت میکنه. مطمین بودم ولی با اینحال باز هم بعد چنددقیقه از بابا احوالت رو پرسیدم و جواب همونی...
28 شهريور 1391

یک ساله شدیم

عسل بانوی من! وقتی به دنیا اومدی تصمیم گرفتم خاطرات بزرگ شدن و قد کشیدنت رو واست بنویسم. آخه همیشه از اطرافیان شنیده بودم که تا چشم به هم بزنی میبینی جگر گوشه ات بزرگ شده و چیزی از بچگیش یادت نمیمونه. واسه همین همیشه توی یه دفتر واست مینوشتم. ولی خیلی مختصر تازه اصلا منظم هم نمینوشتم. تا اینکه تیر ماه پارسال تصمیم گرفتم واست وبلاگ درست کنم. البته قبل از به دنیا اومدنت یه بار اینکار رو کردم ولی خوب اون موقع وضعیت اینترنت خیلی بدتر از الان بود.چیزی که شما بچه های نسل جدید هیچ وقت درکش نمیکنین: اینترنت dial up!!!! وحشتناک بود. صدای مودم و قطع و وصل شدنهاش و خلاصه اونقدر بد بود که عطایش رو به لقایش میبخشیدی و میرفتی دنبال زندگیت. وقتی دیگه ای...
22 شهريور 1391

جنگلهای گیلان

نازنینم!! یه فرصت دوباره پیش اومد که دوباره بریم و یه آب و هوایی عوض کنیم. این بار با خانواده من. خیلی خوش گذشت ،تنها قسمت بدش این بود که بابا محمد به خاطر کارش نتونست همراهمون باشه و من و تو دلتنگش بودیم... یه گیلان گردی حسابی داشتیم:لاهیجان، دیلمان، فومن و قلعه رودخان، رشت و بندر انزلی، و آخرش جاده زیبای اسالم به سمت خلخال که انگار ابرها توی جاده راه میرفتن.چقدر این دفعه تو جنگلهای گیلان راه رفتیم و خندیدیم. چقدر بارون روحمون رو تازه کرد و شادی بخشید. تمام مسیرهای پیاده رویمون همراه بارون بود و چه احساسی همراهش بود. محمدم کاش بودی....یاد این شعر افتادم:  باز باران با ترانه با گوهرهاي فراوان مي خورد بر بام خانه يادم آرد روز ب...
19 شهريور 1391

من یار مهربانم

بچه که بودم عاشق خوندن کتاب بودم. خیلی زیاد کتاب می خوندم. تمام کتابهایی که دور و برم داشتم خونده بودم. اینقدر کتاب داشتم که وقتی 9-10ساله بودم واسه خودم یه کتابخونه راه انداخته بودم و تمام کتابها رو مثل کتابهای کتابخونه شماره زده بودم،حتی کارت امانت هم درست کرده بودم واسشون و به بچه های کوچه امانت میدادم.مکان کتابخونه هم زیر زمین خونمون بود که هر از گاهی مهمون نا خونده هم داشت. (سوسکها رو میگم که میومدن و روی پله ها کمین میکردن و نمیذاشتن من برم توی کتابخونه ام.اونوقت من جیغ کشان فرار می کردم تا یک فرشته نجات پیدا بشه و با دمپایی اون مهمون ناخونده رو در جا کارشو تموم کنه) یادش بخیر... اونقدر کتاب دستم بود که بعضی وقتها صدای مامان...
6 شهريور 1391

خاطرات شمال محاله یادم بره

یسنای من آرزو میکنم که تو زندگی که در پیش داری بتونی دوستای خوبی پیدا کنی. دوستایی که کنارشون از زندگی لذت ببری.درست مثل دوستای من و بابایی که کنارشون زمان و مکان رو از یاد میبری. چند روز تعطیلی عید فطر رو رفتیم شمال با دوستای بابامحمد که از دوران دانشگاه تا الان مثل برادر کنار هم بودن و هوای هم رو دارن. با اینکه میدونستیم که هوا خیلی گرمه و نمیشه خیلی از آب و هوا لذت برد ولی به عشق بودن کنار همین دوستان رفتیم. دلم میخواد تمام اون صمیمیت رو بتونم تو کلمات جا بدم ولی من ناتوانم تو نوشتن... این سفر بودن شما بچه ها شیرین ترش هم کرده بود. اینکه بزرگتر از پارمیس و فرهاد هستی بهت حس برتری میداد. هوای پارمیس کوچولو رو داشتی و اجازه نمیدادی...
1 شهريور 1391
1